اخبار شهرستان درگز | Dargaz City News

شهرستان درگز در شمال شرق ایران و دارای طبیعتی زیبا و بکر است که تاریخی کهن و با ارزش دارد

اخبار شهرستان درگز | Dargaz City News

شهرستان درگز در شمال شرق ایران و دارای طبیعتی زیبا و بکر است که تاریخی کهن و با ارزش دارد

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

درد داشت در سینه و انگار در سرش
می شد بفهمی از سکوت سرد و مبهمش

در لابه لای این غزل، واژه های ناتمام
نا گفته های فراوانِ این مرد با خودش

این اشکِ گرم، ناگزیر بود از آمدن
از خنده های ساختگی، بر لبان ساکتش

در امتدادِ طرحِ شادی تصنعیش
غم سایه داشت، با تمام عمر وسعتش

این حرف های اوست، که شعر می شوند
عیسی نهفته دارد این مرد، در دلش


----------------------------------------------------------


بگیر از من این هر دو فرمانده را
«دل عاشق» و «عقل درمانده» را

اگر عشق با ماست، این عقل چیست؟
بکُش! هم پدر هم پدرخوانده را

تو کاری کن ای مرگ! اکنون که خلق
نخواهند مهمان ناخوانده را

در آغوش خود بار دیگر بگیر
من این موج از هر طرف رانده را


--------------------------------------------


گریه کردیم به حال دل مان خندیدند

عشق را از دل خونپاره ی ما دزدیدند

ما علی‌رغم غم خویش محبت کردیم
مثل سگ جف زده گرد سر ما چرخیدند.

ما دل ایینه را دست رفاقت دادیم
سنگ را جای دل خویش به ما بخشیدند

کج دلانی که به هر جای نگه میبردند
خویش را از نگه اینه کج میدیدند

عاقبت هیچ کسی چتر حمایت نگشود
مثل باران شده از قسمت خود باریدند

آن قدر بی‌کس و بی سایه و بی‌روح شدند
اخرش از خود و از سایه ی خود ترسیدند

زَمانی پادِشاهِ بیسوادی

حُکومت کرده بر خلق بلادی

ولی او را وزیری نکته دان بود

که آگاه از مرام مردمان بود

به روزی با وزیرش گفتگو کرد

از احوال خلایق پُرس و جو کرد

که آیا از حکومت این جماعت

بُوَد راضی و یا دارد شکایت؟

بگفتا: « خاطرت همواره راحت

فدای تار مویت جان ملت

که این مردم نظیرِ برّه باشند

چه در شهر و چه کوه و درّه باشند

کسی ناراضی از کار شما نیست

که درک و جرأت این ادعا نیست

به هر سو چون بِرانی، می پذیرند

که همچون گلّه دنبال امیرند »

ولی سلطان دلش نامطمئن بود

که او را ترس و نادانی به ژِن بود

بگفتش: « این سخن در باورم نیست

که ناراضی میان کشورم نیست »

بگفتا: « بی خیال از مردمان باش

خوش و آسوده خاطر هر زمان باش

که با مردم تو هر ظلمی نمایی

کسی هرگز نفهمد در خطایی

اگر باور نداری امتحان کن

چنین خود امتحانی رایِگان کن،

بگو هر کس رَوَد از کوچه بیرون

دهد او سکه ای را طبقِ قانون....»

پس از آن حکم قانون آنچنان شد

به هر جا رفت و آمد طبق آن شد

ولی مردم عوارض را بدادند

سپس پا از گذر بیرون نهادند

خبر آمد که آن فرمان شاهی

شود اجرا به هر جایی که خواهی

بگفتا پس وزیرش با سماجت

که: « افزون کن فشارت را به ملت

برای امتحان از روزِ دیگر

عوارض را نما تا ده برابر»

بگفتش: « این عمل مشکل نگردد؟

بلایی بر تن و بر دل نگردد؟»

بگفتا: « آنچه می گویم عمل کن

مخالف گر بدیدی ، پس جدل کن»

عوارض شد پس از آن ده برابر

دلیلش هم بُوَد ارزِ شناور

جماعت همچنان گردن نهادند

عوارض هر چه تعیین شد، بدادند

خبر آمد که مردم می پذیرند!

کماکان هم دعاگوی امیرند!

خلایق راضی و صندوق دولت!

چنین پُر شد لذا از جیب ملّت

از این رو شاه ظالم با خوشی گفت:

«چه راحت شد فراهم پول هنگفت!

ولی مردم چرا خِنگ و حقیرند؟

که از ما هر فشاری می پذیرند!»

بگفتا: «اینکه اینجا امر سهل است،

که بیش از این جماعت رام و اهل است

بگو هر کس که رد شد از خیابان

یکی از جمله مأمورانِ سلطان،

کند انگشت خود در گوش آن فرد

به آرامی و یا با سوزش و درد

ببین با این عمل هم از جماعت

نبینی اعتراضی یا شکایت»

بگفتش: «گوئیا شوخی نمایی!

فراموشت نمی باشد کجایی؟!

سَرِ ما را بخواهی بر سَرِ دار؟!

که دعوت می کنی ما را به این کار!

بترسم ناگهان شورش نمایند

برای کودتا کوشش نمایند»

بگفتا: « من به جدّی این بگفتم

مگر من اهل چِرت و حرف مُفتم

شما راحت چنین فرمان بفرما،

بلایی گر رسد آن عُهده ی ما....»

به هر صورت به صد اصرار و اکراه

پذیرد این ستم را حضرتِ شاه

پس از چندی خبر آمد خلایق

بُوَد راضی در این حال و دقایق!

ولی سلطان خبر باور نمی کرد

خیالی هم چنین در سر نمی کرد

که آخر از چه رو اقشار ملّت!

تحمّل می کند باج و اهانت؟!!......

بگفتا: « من خودم باید ببینم

لذا باید که با مردم نشینم....»

از این رو مردمان را مژده دادند،

تصاویر و بَنِر هر جا نهادند،

که می آید فلان جا در فلان روز

به دیدار شما سلطان دلسوز!

خلایق را چنان شوری بپا شد

که صدها تن به زیر دست و پا شد!

بیامد شاه و گفتا در سخن لاف

امان از دست آن سلطان حرّاف

بگفتا: « ..... من خودم خدمتگزارم

به جز فکر شما کاری ندارم....»

تملّق ها میان گفتگو کرد

سپس از حال مردم پرس و جو کرد

بگفتا: « .... گر کسی را مشکلی هست،

شکایت یا اگر دردِ دلی هست،

برای حلِّ آن مشکل بیاید،

کنون با خادمش مطرح نماید »

ولیکن آن میان از وضع موجود

کسی نا راضی و شاکی نمی بود

جماعت بهر سلطان شد دعاگو

یکایک مُخلص و یار و ثناگو

ولی یک دفعه مردی با جسارت

به عکس دیگران گفت از خسارت!

بگفتا: « هر که را اهل نجات است

عمل بر امر شاه از واجبات است

مضافا وضع کشور خوب و عالی است،

خدا را شکر بی حد، معضلی نیست،

فقط چون رفت و آمد ها زیاد است،

ترافیک شدیدی در بلاد است،

لذا مشکل بُوَد کمبود مأمور

برای اَخذِ پول و فعل ناجور

که ساعتها به صف جان می ستانند،

که انگشتی به گوش ما رسانند

لذا خواهش کنم در حدِّ مقدور

کنون افزون شود تعداد مأمور،

که بار از دوش این ملت بگیرد

روال کار ما سرعت بگیرد »

بزد چشمک به سلطان پس وزیرش،

به این معنی که دیدی عیب و گیرش؟!

لذا سلطان شِکر شد در دلش آب

ولیکن زد تَشَر با حفظ آداب

بگفتا: « از چه رو کاری نکردید؟

بلا نسبت شما مسئول و مَردید؟!

شما را می دهم این لحظه دستور

کنید السّاعه استخدامِ مأمور

که دیگر مردمان در صف نمانند

سُرود خوشدلی هر جا بخوانند »

بگفتا پس وزیرش با سیاست

که: « ای سلطان ببخشا از کرامت

کنون مأمور خود افزون نماییم

از این بُحران وطن بیرون نماییم »

جماعت یک صدا از جا پریدند

هورایی خاطر سلطان کشیدند

پس از آن مردمان راضی برفتند!

کلید مشکلات خود گرفتند! ......

لذا سلطان که مردم را چنین دید،

به هنگام سواری بهترین دید،

بگفتا با وزیرش: « این جماعت،

که باشند اینچنین غرقِ حماقت،

بُوَد لازم که بیش از این بکوشیم

به هر نحوی خلایق را بدوشیم ....»

مقرر شد قوانینی پُر از جور

که ملّت لِه شود هر گونه، هر طور

جرائم شد مُقرر بهرِ هر فرد،

که بند کفش خود درکوچه شُل کرد

دلیلش هم بیان شد اینکه شاید

خطر از بهر آن خاطی بیاید....

چنان شد عاقبت کارِ حکومت

که از پول هوا نگذشته دولت

برای هر تَنَـفّس در دو نوبت

طلب شد پول آن از جیب ملّت

از این رو چون خلایق در فشارند

سر هم پس کلاهی می گذارند

یکایک جان یکدیگر بگیرند،

که خود از شدّت سختی نمیرند

سه نوبت هم سه جا کاری نمایند

که از انجام خرجی بر بیایند ....

اگر ظلم و جفا در کشوری هست،

تجاوز بر حقوق دیگری هست،

به دقت گر ببـینی مرکز آن

بُوَد در کاخ کج بنیان سلطان

به جایی زشت و زیبا گر زیاد است

نشان از حاکمان آن بلاد است

رَوَد دنبال حاکم هر جماعت

اگر نیکی نماید یا جنایت

در آنجا هم که حاکم شد ستمگر

نیامد از جماعت کارِ دیگر:

.... برادر می رُبود اموال خواهر

همان خواهر بزد تیغی به مادر

غریب و محرم و همسایه و دوست

بکَند از هر که شد، در آن وطن پوست

عجب اوضاع آنان خر تو خر بود

که آتش از وزیر بی پدر بود....

بدینسان گوهر انسان بدل شد

میان مردمان ضرب المثل شد:

اگر حاکم نماید دفعه ای « قوز»

کند ملّت پی اش پیوسته «چلغوز»

ولی فواره چون تا حد سر گشت

ندارد چاره ای جز راهِ برگشت

پس از چندی به ظلم و جور و بیداد

بر آمد از جماعت داد و فریاد

جماعت خسته از آن وضعِ موجود

بپا شد یک صدا چون آتش و دود

به سوی حاکمِ ظالم خروشید

کفن بر قامت سلطان بپوشید

پس از آن ماجرای انقلابی

حکومت شد در آنجا انتخابی

لذا مردم کسی را برگزیدند

که جز نیکی از او چیزی ندیدند

مقرر شد در آنجا عدل و انصاف

جماعت شد دگر از هر بدی صاف

به نسبت حاکمان را با خلایق،

مَثَل باشد: « خلایق هر چه لایق »...

گر تو آزاد نباشی، همه دنیا قفس است...!
تا پر و بال تو و راه تماشا بسته ست،
هر کجا هست، زمین تا به ثریا قفس است...!
تا که نادان به جهان حکمروایی دارد،
همه جا در نظر مردم دانا قفس است

در این کلیپ شاعر مرحوم درگزی جناب قاسم شرقی ملقب به شهریار درگز با همراهی آکاردئون برادر عزیزمان محمد نیازمند به شعرخوانی درباره درگز به سبک حیدربابایه سلام استاد شهریار می پردازند.شاعر عزیز درگزی اخیرا به رحمت خدا رفته است.برای شادی روح این عزیز از دست رفته صلوات بفرستید. (از دقیقه ۱ به بعد ویدئو شعرخوانی شاعر مرحوم اغاز می شود) لطفا به ادامه مطلب مراجعه کنید

 

جنگ: نفرین به جنگ و مردان دیوانه

 

 

تو همراه بهار رفته ای


و مــــــــــــا ،


تنها روی نیمکت پاییز نشسته ایم ،


برگرد ،


ما هنوز یک عکس خانوادگی به این دنیا بدهکاریم


 

 

خانواده جنگ

 

زلزله آذربایجان و بی خانمان های هنــــوز... تقدیم به کودکان بی سرپناه آذربایجان 

 

زمین وآسمون باهم گره خورد
خزون اومد همه گلارو پژمرد

تو اون باغچه که دختر نرگسی کاشت
زمین اون نرگس و با غنچه برداشت

حالا سقف خونش شد آسمونش
تنش رو دست باد میده نوازش

زمین فرش و ستاره شد چراغش
پر از حرف چشای بی گناهش

همه رفتند و تنها موند تو راهی
نه آهی نه نگاهی چشم براهش

تو فکرش صد سوال بی جوابه
کجاست خونه چی شد اون سرپناهش

چرا موهای مادر زیر خاکه
کجاست سارا انار تو کتابش

چرا بابا تو دستش نون نداره
چه حرفی مونده تو قاب نگاهش


شعرارسالی از اقای مهرداد صادقدوست ♥

-------------------------------------------------
عکسی از کودک زلزله زده آذربایجان
از علی حامد علیدوست

آذربایجان

 تکه ای از نویسه های ویم وندرز در فرشتگان بر فراز برلین


وقتی که بچه کوچولو بود

نمی‌دونست که بچه‌ست

همه چیز پُر از زندگی بود

و تمام زندگی یک چیز بود

وقتی که بچه کوچولو بود

در مورد ِ هر چیز نظری نداشت

و هیچ عادتی نداشت . . .

وقتی که بچه کوچولو بود

موقع عکس گرفتن

خنده‌های مصنوعی نداشت

وقتی که بچه کوچولو بود . . .

فرشتگان بر فراز برلین | ویم وندرز ( 1987)

 

فرشتگان برفراز برلین / ویم وندرز

متن زیبای یادم باشد از گابریل گارسیا مارکز

 


یادم باشد که: او که زیر سایه دیگری راه می‌رود، خودش سایه‌ای ندارد.

یادم باشد که: هر روز باید تمرین کرد دل کندن از زندگی را.

یادم باشد که: زخم نیست آنچه درد می‌آورد، عفونت است.

یادم باشد که: در حرکت همیشه افق‌های تازه هست.

یادم باشد که: دست به کاری نزنم که نتوانم آن را برای دیگران تعریف کنم.

یادم باشد که: آنها که دوستشان می‌دارم می‌توانند دوستم نداشته باشند.

یادم باشد که: فرار؛ راه به دخمه‌ای می‌برد برای پنهان شدن نه آزادی.

یادم باشد که: باورهایم شاید دروغ باشند.

یادم باشد که: لبخندم را توى آیینه جا نگذارم.

یادم باشد که: آرزوهای انجام نیافته دست زندگی را گرفته‌اند و او را راه می‌برند.

یادم باشد که: لزومی ندارد همان قدر که تو برای من عزیزی، من هم برایت عزیز باشم.

یادم باشد که: محبتی که به دیگری می‌کنم ارضای نیاز به نمایش گذاشتن مهر خودم نباشد.

یادم باشد که: اندک است تنهایی من در مقایسه با تنهایی خورشید.

یادم باشد که: دلخوشی‌ها هیچکدام ماندگار نیستند.

یادم باشد که: تا وقتی اوضاع بدتر نشده! یعنی همه چیز رو به راه است.

یادم باشد که: هوشیاری یعنی زیستن با لحظه‌ها.

یادم باشد که: آرامش جایی فراتر از ما نیست.

یادم باشد که: من تنها نیستم ما یک جمعیتیم که تنهائیم.

یادم باشد که: برای پاسخ دادن به احمق، باید احمق بود!

یادم باشد که: در خسته‌ترین ثانیه‌های عمر هم هنوز رمقی برای انجام برخی کارهای کوچک هست!

یادم باشد که: لازم است گاهی با خودم رو راست‌تر از این باشم که هستم.

یادم باشد که: سهم هیچکس را هیچ کجا نگذاشته‌اند، هر کسی سهم خودش را می‌آفریند.

یادم باشد که: آن هنگام که از دست دادن عادت می‌شود، بدست آوردن هم دیگر آرزو نیست.

یادم باشد که: پیشترها چیزهایی برایم مهم بودند که حالا دیگر مهم نیستند.

یادم باشد که: آنچه امروز برایم مهم است، فردا نخواهد بود.

یادم باشد که: نیازمند کمک‌اند آنها که منتظر کمکشان نشسته‌ایم.

یادم باشد که: هرگر به تمامی ناامید نمی‌شوی اگر تمام امیدت را به چیزی نبسته باشی.

یادم باشد که: غیر قابل تحمل وجود ندارد.

یادم باشد که: گاهی مجبور است برای راحت کردن خیال دیگران خودش را خوشحال نشان بدهد.

یادم باشد که: خوبی آنچه که ندارم این است که نگران از دست دادن‌اش نخواهم بود.

یادم باشد که: وظیفه من این است؛ حمل باری که خودم هستم تا آخر راه.

یادم باشد که: در هر یقینی می‌توان شک کرد و این تکاپوی خرد است.

یادم باشد که: همیشه چند قدم آخر است که سخت‌ترین قسمت راه است.

یادم باشد که: امید، خوشبختانه از دست دادنی نیست.

یادم باشد که: به جستجوى راه باشم، نه همراه.


گابریل گارسیا مارکز

مسئول جنایاتی که اتفاق می افتد کیست؟


چه کسانی در برابر جنایت مسئولند؟ دست هایی که به کمک ستمدیده بلند نشده اند نیز آلوده به این جنایت است، تنها جنایتکار نه، بلکه همه کسانی که در برابر جنایت سکوت کرده اند، آلوده به جنایت هستند...

جنایت و مکافات _ فئودور داستایوفسکی

مسیح به روی آب و من به رویای خودم...

 

 

 مسیح

روی دریا راه می‌رفت و

من

به راهِ رؤیای خودم می‌روم

 .

از صلیبِ خودم

پایین می‌آیم ـــ

من

از بلندی

می‌ترسم

 

ــــــ محمود درویش

جمله های زیبای ارنست همینگوی

 

 

هر کس در دنیا باید یکی را داشته باشد که حرف های خود را با او بزند

آزادانه و بدون رودربایسی و خجالت.

به راستی انسان از تنهایی دق می کند!

ارنست همینگوی

یانیس ریتسوس -  ترجمه : رضا رجایی

 

 

 

ستاره ی مرا تو مقدر کرده ای،

هستی مقدر توست،

و ما فرو می رویم

در تاریکی

خورشید،

این گرداله ی سیاه پیچ در پیچ،

در انبساط نور درخشان خویش است


جمعیت از من عبور می کنند،

تنه می زنند،

و سربازان لگد مالم می کنند

ولی نگاه خیره ام هرگز طفره نمی رود و

چشم هام هرگز ترا ترک نمی کنند

آه،

رایحه ی مبهم نفس هات را بر گونه ام حس می کنم

چونان نوری سبکبال و سترگ

بر سنگفرش های انتهای جاده

کف دستی غرقه در نور به پاک کردن اشک هام

آه پسرم،

کلمات تو به اعماق درونم شوریدند

و حالا نگاه کن که دیگرباره برخاسته ام

و تنم همچنان استوار است

جوانک شجاع من،

پرتوی نرم مرا از زمین بلند کرده

و حالا تو کفن پوش پرچم های خود شده ای،

بخواب فرزندم

راه سوی برادرانت می برم و

گرمی صدای تو،

روشنی بخش من است

 

شعر ملک الشعرای بهار اولین نماینده مجلس درگز در مجلس شورای ملی برای محرم و مردم کوفه صفت دورانش

 

ملک الشعرای بهار اولین نماینده مجلس درگز در مجلس شورای ملی و از نویسندگان و شاعران به نام ایران است.ملک الشعرای بهار این شخصیت تاریخی به دلیل پیوند تاریخی اش با شهرستان درگز و آزادی خواهی او مورد علاقه بسیاری از جوانان و مردم درگز است. اشعار و بسیاری از نویسه های وی را کنایه و مبارزه با رژیم ستم شاهی تعبیر کرده اند. رژیمی که دستش به خون و خیانت به بسیاری از خانواده های ایرانی آلوده بود. آقای بهار به عنوان یک ملی گرا معتقد به ایران و اسلام بود. این شعر آقای بهار در محرم آن سالهای سخت و ستم است که سعی می کند از جماعتی گله کند که بر حسین می گریند و حسینی رفتار نمی کنند. به قول استاد شهید دکتر شریعتی که در مورد مردم و جامعه آن زمان فرمودند: در عجبم از ملتی که خود زیر یوق ظلم و ستم است و بر حسینی می گرید که آزادانه زیست...

 

 

در محرّم ، اهل ری خود را دگرگون می کنند .
از زمین آه و فغان را زیب گردون می کنند

گاه عریان گشته با زنجیر میکوبند پشت..
گه کفن پوشیده ،‌ فرق خویش پرخون می کنند


گه به یاد تشنه کامان زمین کربلا
جویبار دیده را از گریه جیحون می کنند

وز دروغ کهنه ی یا لیتنا کنّا معک
شاه دین را کوک و زینب را جگرخون می کنند

خادم شمر کنونی گشته، وانگه ناله ها..
با دو صد لعنت ز دست شمر ملعون می کنند

بر یزید زنده میگویند هر دم، صد مجیز ..
پس شماتت بر یزید مرده ی دون می کنند

پیش ایشان صد عبیدالله سر پا، وین گروه
ناله از دست عبیدالله مدفون می کنند

حق گواه است، ار محمد زنده گردد ورعلی.
هر دو را تسلیم نوّاب همایون می کنند

آید از دروازه ی شمران اگر روزی حسین، .
شامش از دروازه ی دولاب بیرون می کنند

حضرت عباس اگر آید پی یک جرعه آب، .
مشک او را در دم دروازه وارون می کنند

گر علی اصغر بیاید بر در دکانشان .
در دو پول آن طفل را یک پول مغبون می کنند

ور علی اکبر بخواهد یاری از این کوفیان، ..
روز پنهان گشته، شب بر وی شبیخون می کنند

لیک اگر زین ناکسان خانم بخواهد ابن سعد
خانم ار پیدا نشد، دعوت ز خاتون میکنند

گر یزید مقتدر پا بر سر ایشان نهد،
خاک پایش را به آب دیده معجون می کنند

سندی شاهک بر زهادشان پیغمبر است..
هی نشسته لعن بر هارون و مامون میکنند

خود اسیرانند در بند جفای ظالمان،
بر اسیران عرب این نوحه ها چون می کنند؟

تا خرند این قوم، رندان خرسواری می کنند
وین خران در زیر ایشان آه و زاری می کنند


- ملک الشعارای بهار

شعری برای باران

به کوری چشـ ـ ــم تو هم که باشــــــد


حالم خوبــــ ِ خوبــــ استــــ

اصلا هم دلـ ـم برایتــــ تنگـ ــ نشــــده


حتی به تو فکــــر هم نمیـــ کنـــم

بارانــــ هم تــــو را دیگر به یاد من نمی‌آورد

مثل همیـــن حالا که می‌بارد . . .

لابد حالا داری زیر بارانــــ قدم می‌زنی

امــــا...

چترتــــ را فراموش نکــــن !

لباس گـــرم را هــــم همینطـــور

پایگاه اطلاع رسانی شهرستان درگز - تنها و بی هدف...وقتی دلت شکست، تنها و بی هدف
شب پرسه می زنی از هر کدوم طرف

روزای خوبتو انکار می کنی
این واقعیتو تکرار می کنی

اطرافیانتو از دست می دی و
افسرده می شی و از دست می ری و

دور خودت همش دیوار می کشی
افسوس می خوری، سیگار می کشی

تن خسته ای ولی خوابت نمی بره
این حس لعنتی از مرگ بدتره

دل می کنی از این، دل می بُری از اون
یک اتفاق تلخ افتاده بینتون

می بُری از همه، از هر کسی که هست
این حال و روزته، وقتی دلت شکست


پایگاه اطلاع رسانی شهرستان درگز - منو یادت میاد؟

زلزله آذربایجان و بی خانمان های هنــــوز... تقدیم به کودکان بی سرپناه آذربایجان 

 

زمین وآسمون باهم گره خورد
خزون اومد همه گلارو پژمرد

تو اون باغچه که دختر نرگسی کاشت
زمین اون نرگس و با غنچه برداشت

حالا سقف خونش شد آسمونش
تنش رو دست باد میده نوازش

زمین فرش و ستاره شد چراغش
پر از حرف چشای بی گناهش

همه رفتند و تنها موند تو راهی
نه آهی نه نگاهی چشم براهش

تو فکرش صد سوال بی جوابه
کجاست خونه چی شد اون سرپناهش

چرا موهای مادر زیر خاکه
کجاست سارا انار تو کتابش

چرا بابا تو دستش نون نداره
چه حرفی مونده تو قاب نگاهش


شعرارسالی از اقای مهرداد صادقدوست ♥

-------------------------------------------------
عکسی از کودک زلزله زده آذربایجان
از علی حامد علیدوست

آذربایجان